کد خبر: ۵۴۲۲
۱۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۰

حمیدرضا ناسخ، خبرنگار همراه شهید صارمی در افغانستان بود

حمیدرضا ناسخ، پیش‌کسوت روزنامه خراسان، می‌گوید هم‌دوره‌ای‌بودنش با شهید صارمی برای چند روز در زیرزمین تاریک و تاریخی مزارشریف، درس‌های بسیاری از شخصیت این شهید بزرگوار برای او به یادگار گذاشته است.

۲۰ سال و ۷ ماه دوران خبرنگاری حمیدرضا ناسخ، پیش‌کسوت روزنامه خراسان، است که ۲۸ اسفند ۹۵ دفتر روزگار کار خبری رسمی‌اش بسته شد، اما هنوز هم اعتقادش این است؛ «خبرنگاری یک اعتیاد است و یک خبرنگار هیچ‌گاه نمی‌تواند ترکش کند.»

می‌گوید هم‌دوره‌ای‌بودنش با شهید صارمی برای چند روز در همان زیرزمین نمور و تاریک تاریخی مزارشریف، درس‌های بسیاری از شخصیت این شهید بزرگوار برای او به یادگار گذاشته است. او خوب در خاطر دارد آرامی شهید صارمی را و مهربان بودنش را. گویا آمدن ناسخ به آن زیرزمین سعادت چند روز هم‌خانه‌بودن و همکار بودن با او را مهیا کرده و صمیمیت تا حدی پیش می‌رود که وقتی شهید صارمی برای کاری به تهران می‌رود، مراقبت از گل‌های لب پنجره شهید صارمی به او محول می‌شود. گزارش پیش‌رو  روایت حمیدرضا ناسخ از تلخ و شیرین‌های حرفه خبرنگاری است.

 

مقام نخست در پوشش اجلاس سران کشور‌های اسلامی

سال ۷۵ با روزنامه خراسان خبرنگاری را شروع کردم. در ابتدا خبرنگار امور بین‌الملل بودم. بعد دبیر گروه بین‌الملل و بعد دبیر گروه حوادث. مدتی دبیری واحد خبر را داشتم و دبیر گروه شهرستان‌ها، آخرین پستم در روزنامه خراسان بود که در اسفند ۹۵ هم با همین سمت بازنشسته شدم. مهم‌ترین مأموریت‌های خبری من سال ۷۶ بود که از روزنامه خراسان به‌عنوان خبرنگار به کنفرانس سران کشور‌های اسلامی اعزام شدم. آن زمان آقای خاتمی ریاست کنفرانس را بر عهده داشتند و در همین برهه گروه روزنامه خراسان، یعنی من و آقای ضیایی‌پرور، مقام اول را در پوشش آن اجلاس کسب کردیم.

 

تجربه متفاوت خبرنگاری

یک جوان ۲۲، ۲۳ ساله بوده که به‌دلیل پیشرفتی که در کار داشته است در دومین سال فعالیت روزنامه‌نگاری‌اش برای شرکت در اجلاس سران کشور‌های اسلامی از روزنامه خراسان اعزام می‌شود. انگار مراسمی تدارک دیده شده بود که آب‌دیده‌اش کند.

به قول خودش تجربه واقعی روزنامه‌نگاری؛ «خبرنگاری واقعی را همان‌جا تجربه کردیم. آنجا عالم دیگری از کار رسانه بود و یک دنیا تجربیات جدید.» آنجا تجربه خبرنگارشدن متفاوت بود. وزیر امورخارجه عراق در کنارشان بود. ولی عهد عربستان و سران دیگر کشور‌ها همه بودند.

می‌گوید: «همان‌جا بود که با نواز شریف، نخست وزیر پاکستان، و رفیق حریری که نخست وزیر لبنان بود و چند نفر دیگر از سران، مصاحبه اختصاصی گرفتم.»  آن زمان تلفن همراه و تلگرام و... نبود. فقط فکس تنها امکان ارسال دست‌نوشته‌های خبرنگار بود. خبر باید خیلی زود تنظیم و داغ داغ برای روزنامه ارسال می‌شد. عکاس باید می‌رفت عکس‌ها را ظاهر می‌‎کرد و می‌فرستاد تا شب برای روزنامه. با همه کمبود امکانات هیچ فرصتی را نمی‌شود از دست داد.

آن زمان فکس تنها امکان ارسال دست‌نوشته‌های خبرنگار بود. خبر باید خیلی زود تنظیم و برای روزنامه ارسال می‌شد

 

چند صحنه ناب در آن مراسم

در آخرین روز اجلاس، قطعنامه‌ای در محکومیت عراق برای حمله به کویت خواندند. معاون وزیر امور خارجه عراق همان‌جا عصبانی شد و از اجلاس زد بیرون و داد و قال کرد که یعنی من قطعنامه را قبول ندارم. یک جای دیگر هم رئیس جمهور افغانستان، ربانی، داشت نماز می‌خواند و آقای نواز شریف که رئیس جمهور پاکستان بود، نمازش را به او اقتدا کرد.

جالبی قضیه این بود که آن‌زمان این دو در دو جبهه کاملا مخالف هم فعالیت داشتند؛ آقای ربانی داشت با طالبان می‎جنگید و نواز شریف در جبهه موافق طالبان بود. اتفاق جالب دیگری که در آن مأموریت برای من افتاد، این بود که کارت خبرنگاری‌ام را به‌عنوان کارمند اداری صادر کرده بودند و من نمی‌توانستم خیلی جا‌ها  بروم؛ ولی، چون از قبل با مقامات افغانی آشنا بودم، همه‌جا همراه آن‌ها می‌رفتم و هر سؤالی هم خبرنگاران درباره هیئت افغانی داشتند، به آن‌ها پاسخ می‌دادم.

من در بین‌الملل ویژه با افغانستان کار کرده بودم و به خاطر زندگی در یک روستادر نزدیک مرز افغانستان به زبانشان کاملا تسلط داشتم. طوری شده بود که در روز آخر اجلاس وقتی خبرنگاران من را می‌دیدند، می‌گفتند مگر تو جزو هیئت افغانی نبودی؟! و من لبخندی می‌زدم و می‌گفتم: سوتی ندهید!

 

حمیدرضا ناسخ، خبرنگاری که مدتی در افغانستان با شهید صارمی همراه بود

 

شانسی خبرنگار شدم

خرداد ۷۴ بود. خدمت سربازی؛ در لشکر ۵ نصر در پادگان برونسی، انتهای بولوار وکیل‌آباد. به قول خودش نه علاقه‌ای است و نه استعداد خاصی. همه‌اش از آن روز در پادگان شروع شد. روزنامه خراسان مثل هر روز برای پادگان آمد. آن را باز می‌کند و خیلی اتفاقی با فرمی در آن روبه‌رو می‌شود که بالای آن نوشته است؛ «به چند خبرنگار نیازمندیم.» آن فرم را پر می‌کند و می‌فرستد دفتر روزنامه.

چند روز بعد از خراسان تماس می‌گیرند و می‌خواهند برای مصاحبه برود. وقتی می‌رود می‌گویند همین‌جا و فی‌البداهه مقاله‌ای راجع‌به عدالت و توسعه اجتماعی بنویس. او هم می‌نویسد. «روز بعد تماس گرفتند که مقاله تو خیلی خوب بوده و پذیرفته شدی. معلوم است قلم خوبی داری. این‌جوری استخدام شدم؛ در حالی که از الفبای روزنامه چیزی نمی‌دانستم. حتی تیتر و لید را هم نمی‌شناختم.

حتی همان روز‌های اول این‌قدر سختم بود که بعد از یکی دو ماه رفتم پیش مسئول کارگزینی روزنامه و گفتم آقا این کارت خبرنگاری، من دیگر نمی‌خواهم ادامه دهم، ولی خدا خیرش دهد گفت: «نه. تو باید باشی. حیف است.» و این گونه بود که ماندم.»

 

یک تجربه جنگی

سال ۷۷ اوج جنگ طالبان در افغانستان بود. به روزنامه درخواست دادم که برای مأموریت جنگی بروم. آقای غزالی که مسئول روزنامه بودند موافقت کردند. ایموشنی که بزرگ‌ترین هواپیمای باربری دنیاست، حامل کمک‌هایی برای مردم افغانستان بود که من با آن تا آن کشور سفر کردم.

وقتی به فرودگاه مزارشریف رسیدم بر فراز آسمان نیم‌نگاهی به فرودگاه که حالا هواپیما به سمت آن شیب شده بود، انداختم و دیدم در فرودگاه همه نظامی هستند و اسلحه همراه دارند. هواپیما که نشست فرودگاه نبود؛ یک باند بود پر از چاله‌چوله. تا نشستیم زهرترک شدم. بعد از کلی ترق و تورق نشستیم.


اونجا همه ماینه!

گوشه‌ای از فرودگاه جنازه‌های طالبان را دیدم. دوربین را برداشتم و شروع کردم به عکس گرفتن. متأسفانه بعد‌ها همه نگاتیو‌ها را روزنامه گم کرد. همین طور که بین جنازه‌ها راه می‌رفتم و عکس می‌گرفتم یک‌دفعه صدایی از پشت سر آمد: «آی سید چه می‌کنی؟ پس گرد!» گفتم چیه، چه خبر. گفت: «اونجا همه ماینه. الان معده معده مشی. نیست مشی.» گفتم: ماینه؟! دستم را کشید و من را از آن محوطه بیرون برد و توضیح داد که به خاطر خنثی‌نشدن این مین‌ها جنازه‌ها را جمع نکردیم.

 

حمیدرضا ناسخ، خبرنگاری که مدتی در افغانستان با شهید صارمی همراه بود

 

به شوخی خودش را کشت...

رفتیم جای دیگری از فرودگاه. هواپیما‌های جنگنده روسی بود که در آن قسمت سرباز‌ها با دستار و عمامه و دمپایی و اسلحه نگهبانی می‌دادند. دفتر درب و داغانی بود. یکی از همان سرباز‌ها روی صندلی هواپیمای جنگی نشست. گفت: «من الان این را روشن می‌کنم. الان تیر می‌شوم. پرواز می‌کنم. می‌روم به مشهد.» نشست روی صندلی هواپیما ضامن آن را کشید و رفت بالا و با سر آمد پایین. این اولین کشته بود. به شوخی خودش را کشت...

 

حس دیدن انسان‌های نخستین

 فقر و ناامنی در آن روز‌های افغانستان بیداد می‌کرد. آدم‌هایی در کال‌های کوچکی که خودشان حفر کرده بودند خانوادگی زندگی می‌کردند. به‌ویژه در اردوگاه آوارگان افغانی‌ها که اردوگاه «بی‌جا شدگان»  نام داشت. وضعیت اسف‌باری بود؛ خانواده‌ای را همان‌جا دیدم که یک کالی کنده بودند  در حد سه در سه که خودش، بچه‌هایش و عروسش هم در همان کال زندگی می‌کردند. یک بز داشتند که شیرشان را تأمین می‌کرد. شاید برخی حتی پول نداشتند دو تا نان بخرند. این صحنه‌ها کاملا حس دیدن انسان‌های نخستین را تداعی می‌کرد.

 

طالبان کتابخانه را آتش زد

همه‌جا جنگ و کشتار و خونریزی بود. در مزار شریف من بودم، شهید صارمی و سرکنسول ایران و محمدحسین جعفریان، خبرنگار قدس، که رایزن فرهنگی هم بود. یادم هست همراه جعفریان برای افغان‌ها کتابخانه‌ای درست کردیم که طالبان چند روز بعد همه را سوزاند و آتش زد. از اتاق ما صارمی و مجید نوری شهید شدند.

 

خبرنگار شهید

شهید صارمی خبرنگار خبرگزاری ایرنا در همان مقر یک‌سالی مستقر بود و اخبار را پوشش می‌داد. من فقط یک ماه به‌عنوان خبرنگار مأمور فعالیت در کنار آن‌ها بودم. آن مقر دورتادور کنسولگری در زیرزمین وسیعی بود که کار خبری همان‌جا انجام می‌شد. تلفن ماهواره‌ای داشت و خبر‌ها را از همان جا می‌فرستادیم.

از ۱۴ اردیبهشت در کنار شهید صارمی فعالیت خبری داشتم، اما به‌دلیل اینکه بیشتر در گزارش‌های میدانی بودم، زیاد شهید صارمی را نمی‌دیدم. ما فقط چندبار کوتاه همدیگر را دیدیم و با هم همکلام شدیم. آخرینش زمانی بود که شهید صارمی قرار بود برای اثاث‌کشی به تهران برود. او بسیار به گل و گیاه علاقه داشت. در اتاق چندین گل و گلدان داشت. با همه مشغله‌ای که داشت مدام به گل‌هایش رسیدگی می‌کرد و آن‌ها را آب می‌داد. وقتی می‌رفت گل‌هایش را به من سپرد و من مسئول آبیاری گلدان‌های پشت پنجره‌اش شدم. وقتی او از آن سفر برگشت من در شهر‌های دیگر افغانستان در حال گزارش گرفتن بودم و سعادت دیدارش را دیگر پیدا نکردم.

 

برخی کریستین امان‌پور در جیب کوچکشان است

توصیه‌هایی برای خبرنگاران این روز‌ها از او می‌خواهم. می‌گوید: کوچک‌تر از آن هستم که توصیه‌ای داشته باشم. اصرار می‌کنم و او می‌گوید: خبرنگار دلخوش به فضای مجازی فایده‌ای ندارد. پشت‌میزنشین ماندن دیگر جواب نمی‌دهد. خبرنگار باید درباره هر موضوعی اطلاعاتش را به‌روز کند.

باید حتما گزارش‌های میدانی برود. خبرنگار باید حتما یک زبان روز دنیا را بداند. من برای ندانستن زبان خیلی ضرر کردم. ما خبرنگار‌های خیلی عالی در مشهد داریم که اگر زبان بدانند کریستین امان‌پور در جیب کوچکشان است.

 

تشریح با زمزمه ترانه‌ای قدیمی

ما خبرنگار داشتیم در یکی از روزنامه‌ها که رفته بود سر خبر حوادث و تا یک هفته حالش بد شده بود و بعد از یکی دو ماه مرد. زمانی که من خبرنگار صفحه حوادث بودم یک نفر در صیاد شیرازی ۳۴ پدر و مادر و برادرش را کشته بود که اتفاق دردناکی بود، اما مهم‌ترین تجربه من از حوادث، مواجهه با کشت و کشتار‌های افغانستان بود.

یک بار قرار شد با همکارم سجادپور در روزنامه خراسان به پزشکی‌قانونی برویم. گفت نمی‌ترسی بیایی. گفتم نه. خبرنگار باید نترس باشد. نخستین جایی که رفتیم در قسمت فایل‌های مربوط به جنازه‌ها بود. فردی که قرار بود جنازه را تشریح کند. جنازه‌ای را از داخل فایل بیرون آورد و همراهش یک کارد هم آورد. جنازه را وسط سالن انداخت و در حالی که ترانه یکی از خواننده‌های قدیمی را زیر لب زمزمه می‌کرد شروع به تشریح کرد. بعد هم فرز برداشت و کاسه سرش را برداشت و همین‌طور سوت می‌زد و می‌گفت کباب مغز است و... من خیره شده بودم فقط و فقط به همان قسمتی که می‌برید.

بعد جگرش را بیرون آورد و انداخت داخل تشت و با دیدن همین صحنه تا چند روز نمی‌توانستم غذا بخورم. بعد هم تجربه افغانستان پیش آمد که آنجا رفتم و کشت و کشتار این قدر زیاد بود که دلخراش‌ترین صحنه‌ها را آنجا دیدیم.

 

حمیدرضا ناسخ، خبرنگار همراه شهید صارمی در افغانستان بود

 

خاطره تلخ

پسر  ۱۷ ساله‌ای بود به نام میلاد. سر دوستی با یک دختر، دوستش را در آب و برق کشته بود. با او مصاحبه گرفتم. گفت من کشتم. رفیقم که همراهم بوده اصلا دست به مقتول نزده است. من هم عکسش را با چشم‌بند گرفتم و در روزنامه چاپ کردم.

روز بعد در تحریریه روزنامه خراسان بودم که نگهبانی آمد و گفت ناسخ یک وقت پایین نیایی. گفتم مگر چه شده است؟ گفت یک عده با چاقو آمده‌اند که تو را بکشند. من آمدم پایین. دیدم خیلی عصبانی هستند. گفتم می‌خواهی بزنی بیا بزن و بعد چند جمله‌ای با آن‌ها صحبت کردم و راضی به نکشتنم شدند و رفتند.

 

خبری بود که در سطل زباله می‌رفت

اولین خبری که رفتم آخر تیر ۷۵ بود. آن زمان خبرم را که آوردم مسئول خبر کلی خبرم را خط خطی کرد. خبر‌های ما را مثل آب خوردن پاره  می‌کردند و در سطل زباله می‌انداختند. آن زمان خیلی ناراحت می‌شدیم، اما الان خوشحال هم هستیم، چون اگر کسی نبود که از ما ایراد بگیرد هیچ وقت پیشرفت نمی‌کردیم.

خبرنگار باید یکی قلم داشته باشد و دیگری شجاعت. خیلی از کنفرانس‌های خبری را می‌رفتیم و من هیچ سؤالی نمی‌کردم و فقط ۵ دقیقه از مسئول روابط عمومی می‌گرفتم که با مسئول آن جلسه صحبت کنم و این می‌شد که بعد از آن مصاحبه همه تعجب می‌کردند که خراسان این مطلب را از کجا آورده است.

 

* این گزارش چهارشنبه، ۱۷ مرداد ۹۷ در شماره ۳۰۱ شهرآرامحله منطقه ۹ به چاپ رسید.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44